مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

❤ مانی...تنها بهانه زیستن ❤

احساس غرور

سلام عسل مامان ، جیگر بابا میدونم حالت خوبه آخه خیلی تو دلم ورجه   وورجه میکنی . خیلی لذت بخشه یه حس عجیب و دوست داشتنی که تجربه اون برای اولین بار خیلی شیرینه ... احساس غرور میکنم که مردها نمیتونن این حس رو تجربه کنن و اون مخصوص مادرهاست . البته سختی هم زیاد داره مثل اون سه ماه اول که من اونقدر حالم بد بود که نمیتونستم لب به غذا بزنم و همش حالم بد میشد حتی به بوی نیما هم ویار داشتم و حالم بد می شد.    ...
23 آبان 1390

تغییرات جدید مانی

   چند روز بود که مانی شیطون سعی می کرد خودش بچرخه ، البته موفق شده بود که یه پهلو بشه ولی چون یه دستش زیرش می موند نمیتوست کامل بچرخه و دمر بشه . بالاخره بعد از کلی سعی و تلاش  امروز خودش کاملا چرخید و روی شکمش خوابید . وروجک خیلی هم خوشش اومده حالا هی تند و تند  می چرخه . البته کار منم بیشتر شد چون باید همش حواسم بهش باشه. یه چیز دیگه هم یاد گرفت، خودش پستونکشو از دهنش درمیاره بعدم خودش دوباره میذاره توی دهنش. خیلی هیجان داره که آدم این تغییرات رو روز به روز میبینه .   ...
28 خرداد 1390

دل نوشته

  مهربان ساعت الآن دقیقا خواب است - و من و پهنه کاغذ بیدار روی تو در نظرم نقش نخست ، و خدا شاهد دیوانگی بنده بازیگوشش و خود او می داند ؛ که دلم آنقدر آغشته به توست ؛ که اگر از صف فردوس برین ، طیفی اندازه صد نور میسر سازد من به آن طیف نبخشم ، دانه ای از مویت   ...
25 خرداد 1390

برای پدرم

                                      پدرم ؛ دست های پینه بسته ات به من امید می بخشد و در نگاهت شفافیت را می بینم دوست دارم که شب هنگام، وقت آمدنت چشمانم را زیر پایت بگذارم و گُلی از مهربانی ها را تقدیمت دارم.                       سنگ صبور، پدرم! می خواهم فریاد بزنم تا کوهها بشنوند     &n...
25 خرداد 1390

حمام نیمروزی و چند تا عکس خوگشل.......هوم م م م

  امروز با مانی جوجو رفتیم حموم.   البته حموم که نه ، بیشتر آب تنی بود . آخه خیلی آبو دوست داره . خیلی آروم توی وانش می شینه و البته شیطونی میکنه . اونقدر پاهاشو توی آب بالا و پائین زد که منم حسابی خیس شدم . حالش حسابی سر جا اومده بود  اصلا یه جا بند نمیشد تا بتونم یه دونه عکس درست و حسابی بگیرم. خلاصه با کلی مشقت چند تا تونستم شکار کنم . بعدش هم شیرشو خورد و خوابش برد . تازگیها یاد گرفته خودش غلت میزنه و عادت داره به پهلو بخوابه .             ...
24 خرداد 1390

دل نوشته...

    اي همه لحظه هاي من از تو پر ،از تو شاد، از تو اميدوار... هيچ نعمتي بزرگتر از تو بر من نازل  نشده است... هيچ شادي اي بي حضور تو كامل نيست ... خدايا سپاس كه تكه اي از وجودت را به من بخشيدي، كمكم كن تا شايسته امانتت باشم    مانی جان ، عزيزم يكروز ميان اين نوشته هاي بي آغاز و بي پايان من ،گم مي شوي ميدانم ...و ميخواهي كسي را جستجو كني كه مادر توست آن روزها شك نكن كه همه چيز مني ،شك نكن كه لبخندت هميشه بهترين بهانه من است براي بودن و خانه بي تو چقدر عميقا سوت و كور است . دلبندم دوستت دارم حضورت شفاف ترين تجريه زندگي من بوده ممنونم كه مرا از اين تجريه لبريز كردي........
22 خرداد 1390